زهیر

من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی عنایت چنان بخوان که تو دانی

زهیر

من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی عنایت چنان بخوان که تو دانی

آرامش

فکر نمیکردم توی تهران شلوغ جایی به این آرومی هم وجود داشته باشه.

خیلی محیط آروم و خوبی بود و چند ساعتی به دور از هیایوی جامعه خلوت کردم.

ولی در اون آرامش تکنولوژی سکوت رو برهم زد!

یک SMS  شگفت انگیز دریافت کردم. شاید اشتباه ارسال شده بود! ولی اگر به درستی به دست من رسیده باشه چی؟!

مثل همیشه نمی دونستم .... ولی بعد از چند ساعت فهمیدم، درست بوده

منتظر آبان ماه هستم، تا تعطیلات من هم شروع بشه البته امیدوارم که شروع بشه!

فعالیت‌های جدیدی که نه به رشته من مربوط میشه و نه میدونم چرا در این مسیر قرار گرفتم ولی باید تا پایان راه رو رفت ...

شاید تعطیلات یک دانشجو در حین تحصیل باشه؟!

 

 

حالمان بد نیست

 

حالمان بد نیست غم کم میخوریم

کم که نه هر روز کم کم میخوریم

 

آب می خواهم سرابم میدهند

عشق می خواهم عذابم میدهند

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

 

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

 

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

 

درد می بارد چو لب تر میکنم

طالعم شوم است باور میکنم

 

چند روزیست که حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

 

گاه بر روی زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفال میزنم

 

حافظ شیراز فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

" ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم " 

 

۳۰

اردیجهنم

۸۶

عطر بهار نارنج

 

      می سپارمت به عطر بهارنارنجی که هر روز صبح در فضای غربت می پیچد ...

     می سپارمت به سفیدی گلبرگ های پاک اش ...

     می سپارمت به اشک آسمان غربت ...

     می سپارمت به زلالی آب ...

     می سپارمت به ...      

 

تا شاید

 روزی

    یادم کنی 

    ای در یاد مانده !!

  

 

 

 

اولین پست از ساری

 

ما بلاخره روز سه شنبه رفتیم دانشگاه

اولین کلاسمون با درس زبان ماشین شروع شد. در مجموع بد نبود.

هنوز ۲۴ ساعت از ورود ما به ساری نگذشته بود که من سرمای شدیدی خوردم و کار به بیمارستان کشید . و یه آمپول خوشمزه هم نوش جان کردم.

هنوز سرماخوردگیم خوب نشده.

از لحظه ورود ما تا الان هم بارون نیومده!!

بعدا میام و همه ماجراهارو تعریف میکنم.

مسافرت در مسافرت

این چند روز خیلی کار داشتم آخه به طور کاملا غیر منتظره من ، مامان و داداشم رفتیم تبریز و 14 ساعت پیش من تنهایی  برگشتم و 10 ساعت دیگه هم باید باز برم مسافرت ولی اینبار مسافرت به ساری!

 

در مورد صحبتهای استاد مقسمی باید بگم که

ایشون فرمودند : چون توی مدرک بنده کلمه فراگیر ذکر میشه در پیدا کردن کار دچار مشکل میشم.

چون اکثر کلاسها غیر حضوری و یا جلسات کم هستند زیاد جالب نیست

ضمنا چون من کاردانی خوندم ممکنه خیلی از واحدهای منو قبول نکنن و به همین دلایل خوب نیست

 

در پاسخ به کامنت سروش هم باید بگم که من برای خودم مینویسم و اینجا شده شبیه دفتر خاطراتم و دوست ندارم همه جا برم جار بزنم که من تو دفتر خاطراتم یه اتفاق جدید و نوشتم. هرکسی دوست داشته باشه میاد میخونه و قدمش روی چشم

چند بار خواستم نظرات رو بردارم ولی ….

در آینده شاید یه تصمیم جدی بگیرم

 

در مورد چشم هم باید بگم من هنوز خیلی چیزها رو نگفتم

مثلا یک عدد شیشه جلو ماشین که گوشه حیاط بود

 یا اینکه…. نگم بهتره 

 

ممنون که تشریف آوردین و این دفتر خاطرات رو خوندین…

سفرنامه ساری

 

امروز بلاخره بعد از یک هفته فرصت کردم بیام و همه چیز رو بنویسم

اگر بخوام از اول تعریف کنم بر میگرده به هفته گذشته که...........

 

من و مامان و بابا روز سه شنبه 26/6/1385 ساعت 4:43 حرکت کردیم به سمت ساری. ساعت 9 بود که رسیدیم.

وقتی وارد شهر شدیم اولین چیزی که جلب توجه میکرد تاکسی های ساری بود! این تاکسی ها نارنجی رنگ بودن و نکته قابل توجه روی سقف اونها بود که نوشته شده بود SARI TAXI   که من یک لحظه احساس کردم اومدیم خارج!

 

مورد دیگر هم آقا پلیس های ساری بودن که خیلی مهربون به نظر می رسیدن. آخه برگه ی جریمه نداشتن و تفاوت دیگرشون با پلیس های تهران این بود که کنار شلوارشون یک نوار سفید رنگ دوخته شده بود.

 

خلاصه بعد از گذروندن 5 تا میدان و 6-7 تا خیابان رسیدیم به دانشگاه.

 

به به ! چه دانشگاهی بود. یه ساختمون کوچیک قهوه ای رنگ و کلی دانشجو که دم در ورودی ایستاده بودن. ثبت نام من و لیلا تا ساعت 5 طول کشید. ولی نکاتی که توی دانشگاه جلب توجه میکرد جالب تر از داستان ثبت مادوتاست.

ورود به دانشگاه :

 

اول وارد حیاط شدیم. روبروی در  حیاط یک آب سردکن دیده می شد. البته 0.5 متر بالاتر از سطح زمین و داخل دیوار. یه سرامیک کف به رنگ قهوه ای روشن هم زده بودن پشت آب سردکن!

 

توی حیاط جلوی ساختمان یک درخت پرتقال چند تا کاج ، چند تا هم گل رز به رنگ قرمز و صورتی ، یک گوجه تزیینی و  یه پمپ آب قرمز رنگ هم داشتیم و کنار دیوار دوتا تلفن عمومی . یکی کارتی و دیگری سکه ای. که روی تلفن سکه ای نوشته شده بود _ رایگان _ تابلو اعلانات هم در همین ردیف بود.

 

یک باغ پرتقال هم پشت دانشگاه داشتیم. وسط باغ یک نیمکت نارنجی و در کنار نیمکت یک سطل آشغال آبی بزرگ قرارداشت. و دستشویی هم کنار باغ بود.

 

دانشگاه در مجموع دوتا ساختمان داشت. یکی برای کامپیوتر و دیگری برای معماری. البته من ساختمان معماری رو ندیدم !

 

در سایت و سلف رو به باغ پرتقال باز میشد. و روی در سلف نوشته شده بود هر پرس غذا 250 تومان. حدود 20 تا صندلی پلاستیکی با 2-3 تا میز سفید توی سلف بود. گوشه سلف هم چندتا مهر دیده میشد.

 

بالای پنجره اتاق آقای رییس دانشگاه ( مدیر گروه ما هم هستند) یک تکه موکت هم رویت شد.

 

اتاق آقای رییس یک آنتن تلویزیون روی پشت بام داشت و همسایه بقلیمون هم یه دیش ماهواره گذاشته بودن کنار دیوار دانشگاه ما. ( اینم از تکنولوژی)

 

خلاصه بعد از این ماجراها و کلی اتفاقات دیگه 4 شنبه عصر وقتی تازه رسیده بودم خونه خبردار شدم که فراگیر پیام نور تهران قبول شدم!!

 

از روز 4 شنبه تا یکشنبه کار من شده بود تحقیق در مورد معایب و مزایا پیام نور و در آخر بعد از صحبت با استاد مقسمی مطمئن شدم که پیام نور خوب نیست!

 

خب اینم خلاصه ماجراهای این یک هفته

چند روز آینده

 

سلام

امروز کلی مطلب برای نوشتن آماده کرده بودم

ولی چند ساعت پیش بهم یه خبری دادن که هنوز تو شوکم

چند روز آینده میام و همه چیزو براتون تعریف میکنم

یه خبر مهم

 

 

سلام

 

عیدتون مبارک

 

 

 

این پست باید روز دوشنبه 13/6/1385 فرستاده میشد ولی بنا به دلایلی که قبلا گفتم الان میفرستمش

 

نمی دونم از کجا شروع کنم.....

 

یکشنبه خیلی پکر بودم اصلا حوصله نداشتم

چند بار اومدم وبلاگ رو آپ دیت کنم ولی دستم به هیچ کاری نمی رفت.

 

ساعت 9 شب بود که خبر رو شنیدم

آخه قرار نبود به این زودی اعلام بشه

سازمان سنجش همرو غافلگیر کرده بود.

 

سریع کامپیوتر رو روشن کردم و وارد سایت سنجش شدم

مشخصاتم رو وارد کردم  و با هزارتا سلام و صلوات روی کلمه جستجو کلیک کردم.

تا این صفحه باز بشه نمی دونین به من چی گذشت .....

اصلا باورم نمیشد!!!!!!!!

 

من قبول شده بودم.....

 

تا 1 ساعت اول کاملا تو شک بودم

همش دور خودم میچرخیدم

 

به همه دوستام زنگ زدم الا مریم آخه من مشخصات اونو میدونستم و دیدم که قبول نشده

وای کی جرات داشت این خبر رو به مریم بگه.از یک طرف برای خودم خوشحال بودم و از طرف دیگه برای مریم ناراحت .

 

خداروشکر همه کسانی که من باهاشون تماس گرفتم قبول شده بودن

شب فوق العاده ای بود ......

و مهمتر از همه این بود که من و لیلا ( هم دانشگاهی قبلیم ) با هم یک دانشگاه قبول شده بودیم

یعنی من دیگه تنها نبودم

 

خدایا ازت متشکرم که کمکم کردی

خدایا ازت متشکرم که جواب دعاهامو دادی

خدایا ازت متشکرم که دل مادر و پدرم رو شاد کردی

خدایا ازت متشکرم که لیلا عزیز رو در کنارم قرار دادی

خدایا شکرت شکرت شکرت شکرت.............................

 

از شما دوستانم هم متشکرم که برام دعا کردین

 

هفته دیگه داریم میریم برای ثبت نام

تا هفته دیگه که سفرنامه ساری رو براتون بنویسم

بدروووووود

 

 

شما در قرن21 زندگی می کنید اگر...

 
شما در قرن21 زندگی می کنید اگر...
 
1-ناخودآگاه پسوردتان را به دستگاه ماکروویوتان می دهید!
 
2-برای بازی تکنفره با کارت حتی سالی یکبار هم از  کارت های واقعی استفاده نمی کنید !
 
3-برای تماس با 3 نفر یک لیست از 15 شماره تلفن دارید !
 
4- برای کسی که در میز کناری شما کار می کند ایمیل ارسال می کنید !
 
5-دلیل شما برای تماس نگرفتن با دوستانتان این است که آنها آدرس ایمیل ندارند !
 
6-بعد از یک روز کاری طولانی وقتی به منزل برمی گردید هنوز هم به تلفن های مربوط به محل کارتان پاسخ می دهید!
 
7-وقتی از خانه می خواهید تلفن بزنید قبل از شماره گیری ناخودآگاه 9 را می گیرد تا خط آزاد به شما بدهد !
 
 
8-شما چهار سال روی یک میز کار می کنید و در این مدت برای سه شرکت مختلف کار کرده اید !
 
 
10- طرز سخن گفتن تان را از اخبار ساعت 11 یاد می گیرید!
 
11-رئیس شما توانایی انجام کار شما را ندارد!
 
12-وقتی به خانه بر می گردید با تلفن همراه به خانه  زنگ می زنید تا ببینید کسی خانه هست یا نه !
 
 
13-تمام برنامه های تجاری تلویزیون دارای وب سایتی هستند که در پایین صفحه نشان داده می شوند!
 
14-خارج شدن از خانه بدون تلفن همراه  (کاری که 20 ،30 یا حتی 60 از زندگی تان آن را انجام داده اید ) برایتان ناراحت کننده است و دلیلی می شود که برای برداشتن ان به خانه برگردید!!!
 
15-صبح که از خواب بیدار می شوید قبل از اینکه قهوه بنوشید به سراغ اینترنت می روید !
 
16-برای لبخند زدن گردنتان را کج می کنید!
 
17-شما این مطلب را در حالیکه لبخند تائید آمیز می زنید می خوانید!
 
18-حتی بدتر از آن در فکر هستید که این مطلب را برای چه کسی فوروارد کنید!!!
 
19-آنقدر سرتان گرم است که متوجه نشدید این لیست شماره 9 ندارد!
 
20-در واقع شما الان صفحه را بالا بردید که ببینید آیا واقعا شماره 9 توی این لیست نیست ?!
 
والان دارید به خودتان میخندید !!!

کاخی روی آب

 

مثل اینکه دوباره رسیدم به پله اول

اینبار هم اشتباه کردم.

دختر جان، آخه این چه کاریه؟

مگه آدم عاقل روی آب کاخ میسازه؟

                   

 

درسته، من رفتم روی آب یه کاخ ساختم ، یه کاخ بزرگ و با شکوه. ولی چه فایده !

یه موج اومد ، یه موج نه چندان عظیم و همه کاخ منو خراب کرد. حالا باید از اول شروع کنم. از صفر.....

خدایا تو کمکم کن......

اینبار باید برم روی یه کوه محکم و استوار کاخمو بسازم تا دیگه خراب نشه. چون شانس من خیلی خوبه امیدوارم اینبار دیگه زلزله کاخمو خراب نکنه. دیگه قدرت ساختن دوبارشو ندارم.

                     

یک کمی که فکر میکنم می بینم شاید بشه از ویرانه های کاخم استفاده کنم. شاید یه ذره امید باشه!

اینبار درست تر نگاه میکنم و یه جای خوبو انتخاب میکنم.

خدایا از تو کمک می خوام نذار هیچ باد و بارون و زلزله ای کاخمو خراب کنه.