فکر کردم اگر ننویسم زمان دیرتر می گذره
فکر کردم اگر ننویسم از ثانیه ها بهتر استفاده خواهم کرد
ولی ثانیه ها و ساعت ها و ماه ها گذشت و به ایستگاه های پایانی نزدیک شدم
می خواستم از لحظات پایانی بهترین استفاده رو ببرم ولی اونقدر زود گذشت و تموم شد که حتی گذر روزها رو هم متوجه نشدم
حالا فقط به اندازه 4 تا امتحان و 3 تا پروژه تا لحظه خداحافظی فرصت دارم
خداحافظی که آغاز زندگی جدید و بازگشت به کانون خانواده رو به ارمغان داره
میدونم هرچیزی یک روزی تموم میشه ولی
من به پایان دگر نمی اندیشم که ...
سلام عزیز...
خوبه چون بر میگردی پیش خانواده و البته میای انشاءالله کلاسا رو با هم می ریم تابستون!
ولی من از الان دارم فکر روزی که قراره فارغ التحصیل بشم رو می کنم!فکر کنم افسرده بشم...
دلم خوش بود به دیدنت، برای این چهارشنبه...چه کنم که قسمت نبود!
دعام کن دوست جون!
یا علی
نوشتتو که خوندم یاد خودم می افتم
با اینکه ۶ سال پیش همین ماجرا از سرم گذشته اما هنوزم یه شبایی خواب اون روزا رو می بینم.دانشکده/ دوستا/خونه دانشجویی/ شهر غریب توریستی....
توی این ۶ سال بارها به اون شهر و اون دانشکده سر زدم تا خاطراتمو مرور کنم
انگار بخشی از وجودم توی اون سالها هنوز جا مونده.....
از دست متنت بغضم گرفت
باور کن یه حس عجیبی پیدا کردم
ولی همیشه و هر جا موفق . موید
در پناه حق
چه حس خوبی
امیدوارم موفق باشی