یا مقلّب القلوب و الابصار
یا مدبّر اللّیل و النّهار
یا محوّل الحول و الاحوال
حوّل حالنا الی احسن الحال
ز کوى یار می آید نسیم باد نوروزى از این باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى
نوروز تنها یک عوض شدن ساده سال نیست. نوروز برای ما یک حس است. یک عشق ٬ همان چیزی که بقول میرزاده عشقی: "با شیر اندرون شود وبا جان بدر رود". مهم نیست کجا این کره خاکی زندگی میکنی یا چه کسی هستی مهم اینست که نوروز برای تو چیزی است غیراز یک تغییر ساده عدد.
مهم اینست که میتوانی این خطوط را بخوانی. اینست که سبز ٬سفید و سرخ برای تو مفهومی غیر از چند رنگ ساده دارد.
مهم اینست که قلبت به عشق آن گربه زیبا که در گوشه ای از نقشه دنیا- بیخیال از سال سخت و مصیبت باری که در پیش دارد - خوابیده است. می تپد.
مهم اینست که این تغییر را همزمان با خودت در همه جای طبیعت احساس میکنی.
مهم اینست که بهار از پی بهار پرشتاب می گذرد ، بی فرصت نفس کشیدنی، حتی در سالیان خاکستری، سالیان خستگی، سالیان رنج، کار، غم، غربت
در این گذر سخت، بهار از پی بهار، فرصتی است برای تو، برای من، تا زندگی را نفس کشیم، خویش را آماده سازیم، برای در آغوش کشیدن تابستان و پاییز و زمستان ...
نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گل بدمد باز تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
امروز ساعت 11:35 صبح
وارد فضای جدیدی شدم، در سال های گذشته در این جمع حضور داشتم اما نه به عنوان هوادار!
بلکه فقط به عنوان شرکت کننده در مراسم ها، اما این بار فرق داشت.
این بار نشست هواداران بود و من برای اولین بار خودم رو در این جمع معرفی کردم.
فضای مجازی بعضی دوستان رو هفته پیش کشف کرده بودم!
در اولین حضور ترجیح دادم زیاد صحبت نکنم و بیشتر به شناسایی محیط و افراد بپردازم.
بعضی از افراد رو از قبل می شناختم:
دکتر 47 ساله آشناترین چهره بود که در همه مراسم ها با او صحبت کرده بودم. (مطمئناً یادشان نبود)
ستوان دوم را چند روز قبل از شب یلدا و هنگام گرفتن دعوت نامه دیده بودم.
مدیر جدید نزدیک یک سال است جزو دوستان یاهو مسنجری من است، من او را می شناختم اما او مرا.......! امروز با هم آشنا شدیم.
محیط واقعاً گرمی بود. (خدا را شکر پنجره باز بود!!!)
مراسم در کنار یک سفره هفت سین چشمک زن (چراغ های رنگی) برگزار شد.
و آش خوشمزه ای بود.
به رسم یک لر .... سلام.
شاید برای آمدنت دیر کردهای
وقتی نگاه آینه را پیر کردهای
دیری است آسمان مرا شب گرفته است
خورشید من برای چه تأخیر کردهای؟
این بارش بهاری من هم خلاصه شد
در آن دو قطره اشک که تبخیر کردهای
قلب مرا شکستی و یادم نبود که
با تکههاش عاطفه تکثیر کردهای
با آتشی که داغ غم تو به دل زده
من را در عشق منشأ تأثیر کردهای
وقتی که این همه ز غمت شکوه میکنم
شاید برای آمدنت دیر کردهای
شب فراق که داند که تا سحر چند است؟
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
بگفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
زدست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که زدست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو برگ کاهی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
پیام من که رساند به یار مهر گسل
که بر شکستی و ما را هنوزپیوند است