روزی چشم به
دیگر یارانش گفت: کوهی پوشیده از ابر در پشت این دره ها می بینم. به
راستی که چه کوه زیبایی است.
گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟ من صدای او را نمی شنوم.
دست گفت: من بیهوده می کوشم تا او را لمس کنم اما هیچ کوهی را نمی یابم.
بینی گفت: من وجود او را درک نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم. پس
وجود آن غیرممکن است!
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید،
درحالی که حواس دیگر دربارۀ چنین خیالبافی هایی گفتگو می کردند و به
این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است!
امیدوارم روزی بتوانم بهترین شعر زندگیم را برای تو بسرایم
و تقدیم تو کنم گرچه که یقیین دارم که می دانی
نه تنها اشعارم که تمام هستی ام وجودم تقدیم به توست
تو الهام بخش بهترین ابیات شعرهای منی
وقتی اولین سلام نخستین دیدار
ملتهب ترین نگاه را به یاد می آورم
آن زمان که با نگاهی معصومانه با لبخندی کودکانه
و با صداقتی شاعرانه دستهایم را فشردی
و آن زمان را که شوق هر روز دیدنم
و هر روز دیدنت آرامم می کرد ...
چشم در اومده ...