زهیر

من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی عنایت چنان بخوان که تو دانی

زهیر

من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی عنایت چنان بخوان که تو دانی

سفرنامه ساری

 

امروز بلاخره بعد از یک هفته فرصت کردم بیام و همه چیز رو بنویسم

اگر بخوام از اول تعریف کنم بر میگرده به هفته گذشته که...........

 

من و مامان و بابا روز سه شنبه 26/6/1385 ساعت 4:43 حرکت کردیم به سمت ساری. ساعت 9 بود که رسیدیم.

وقتی وارد شهر شدیم اولین چیزی که جلب توجه میکرد تاکسی های ساری بود! این تاکسی ها نارنجی رنگ بودن و نکته قابل توجه روی سقف اونها بود که نوشته شده بود SARI TAXI   که من یک لحظه احساس کردم اومدیم خارج!

 

مورد دیگر هم آقا پلیس های ساری بودن که خیلی مهربون به نظر می رسیدن. آخه برگه ی جریمه نداشتن و تفاوت دیگرشون با پلیس های تهران این بود که کنار شلوارشون یک نوار سفید رنگ دوخته شده بود.

 

خلاصه بعد از گذروندن 5 تا میدان و 6-7 تا خیابان رسیدیم به دانشگاه.

 

به به ! چه دانشگاهی بود. یه ساختمون کوچیک قهوه ای رنگ و کلی دانشجو که دم در ورودی ایستاده بودن. ثبت نام من و لیلا تا ساعت 5 طول کشید. ولی نکاتی که توی دانشگاه جلب توجه میکرد جالب تر از داستان ثبت مادوتاست.

ورود به دانشگاه :

 

اول وارد حیاط شدیم. روبروی در  حیاط یک آب سردکن دیده می شد. البته 0.5 متر بالاتر از سطح زمین و داخل دیوار. یه سرامیک کف به رنگ قهوه ای روشن هم زده بودن پشت آب سردکن!

 

توی حیاط جلوی ساختمان یک درخت پرتقال چند تا کاج ، چند تا هم گل رز به رنگ قرمز و صورتی ، یک گوجه تزیینی و  یه پمپ آب قرمز رنگ هم داشتیم و کنار دیوار دوتا تلفن عمومی . یکی کارتی و دیگری سکه ای. که روی تلفن سکه ای نوشته شده بود _ رایگان _ تابلو اعلانات هم در همین ردیف بود.

 

یک باغ پرتقال هم پشت دانشگاه داشتیم. وسط باغ یک نیمکت نارنجی و در کنار نیمکت یک سطل آشغال آبی بزرگ قرارداشت. و دستشویی هم کنار باغ بود.

 

دانشگاه در مجموع دوتا ساختمان داشت. یکی برای کامپیوتر و دیگری برای معماری. البته من ساختمان معماری رو ندیدم !

 

در سایت و سلف رو به باغ پرتقال باز میشد. و روی در سلف نوشته شده بود هر پرس غذا 250 تومان. حدود 20 تا صندلی پلاستیکی با 2-3 تا میز سفید توی سلف بود. گوشه سلف هم چندتا مهر دیده میشد.

 

بالای پنجره اتاق آقای رییس دانشگاه ( مدیر گروه ما هم هستند) یک تکه موکت هم رویت شد.

 

اتاق آقای رییس یک آنتن تلویزیون روی پشت بام داشت و همسایه بقلیمون هم یه دیش ماهواره گذاشته بودن کنار دیوار دانشگاه ما. ( اینم از تکنولوژی)

 

خلاصه بعد از این ماجراها و کلی اتفاقات دیگه 4 شنبه عصر وقتی تازه رسیده بودم خونه خبردار شدم که فراگیر پیام نور تهران قبول شدم!!

 

از روز 4 شنبه تا یکشنبه کار من شده بود تحقیق در مورد معایب و مزایا پیام نور و در آخر بعد از صحبت با استاد مقسمی مطمئن شدم که پیام نور خوب نیست!

 

خب اینم خلاصه ماجراهای این یک هفته

چند روز آینده

 

سلام

امروز کلی مطلب برای نوشتن آماده کرده بودم

ولی چند ساعت پیش بهم یه خبری دادن که هنوز تو شوکم

چند روز آینده میام و همه چیزو براتون تعریف میکنم

یه خبر مهم

 

 

سلام

 

عیدتون مبارک

 

 

 

این پست باید روز دوشنبه 13/6/1385 فرستاده میشد ولی بنا به دلایلی که قبلا گفتم الان میفرستمش

 

نمی دونم از کجا شروع کنم.....

 

یکشنبه خیلی پکر بودم اصلا حوصله نداشتم

چند بار اومدم وبلاگ رو آپ دیت کنم ولی دستم به هیچ کاری نمی رفت.

 

ساعت 9 شب بود که خبر رو شنیدم

آخه قرار نبود به این زودی اعلام بشه

سازمان سنجش همرو غافلگیر کرده بود.

 

سریع کامپیوتر رو روشن کردم و وارد سایت سنجش شدم

مشخصاتم رو وارد کردم  و با هزارتا سلام و صلوات روی کلمه جستجو کلیک کردم.

تا این صفحه باز بشه نمی دونین به من چی گذشت .....

اصلا باورم نمیشد!!!!!!!!

 

من قبول شده بودم.....

 

تا 1 ساعت اول کاملا تو شک بودم

همش دور خودم میچرخیدم

 

به همه دوستام زنگ زدم الا مریم آخه من مشخصات اونو میدونستم و دیدم که قبول نشده

وای کی جرات داشت این خبر رو به مریم بگه.از یک طرف برای خودم خوشحال بودم و از طرف دیگه برای مریم ناراحت .

 

خداروشکر همه کسانی که من باهاشون تماس گرفتم قبول شده بودن

شب فوق العاده ای بود ......

و مهمتر از همه این بود که من و لیلا ( هم دانشگاهی قبلیم ) با هم یک دانشگاه قبول شده بودیم

یعنی من دیگه تنها نبودم

 

خدایا ازت متشکرم که کمکم کردی

خدایا ازت متشکرم که جواب دعاهامو دادی

خدایا ازت متشکرم که دل مادر و پدرم رو شاد کردی

خدایا ازت متشکرم که لیلا عزیز رو در کنارم قرار دادی

خدایا شکرت شکرت شکرت شکرت.............................

 

از شما دوستانم هم متشکرم که برام دعا کردین

 

هفته دیگه داریم میریم برای ثبت نام

تا هفته دیگه که سفرنامه ساری رو براتون بنویسم

بدروووووود

 

 

چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد؟

امروز یه مطلب برای گذاشتن توی وبلاگ آماده کرده بودم وتوش کلی خبر مهم هم بود

ولی متاسفانه فلاپی  رو تو خونه جا گذاشتم

الان این مطلب جالب رو پیدا کردم شما هم بخونین شاید براتون جالب بود

چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد؟
مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید . تا معجزه ای شگفت انگیز را  متوجه شوید.(این مطلب برگرفته از اساطیر چینی است)

1- ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و  دو انگشت میانی دست های چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید.

2- چهار انگشت باقی مانده را از نوک آنها به هم متصل کنید.

3- به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند.

4- سعی کنید انگشتان شست را از هم جدا کنید. انگشت شست نمایانگر والدین است. انگشت های  شست می توانند از هم جدا شوند زیرا تمام  انسان ها روزی می میرند . به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.

5- لطفا مجددا انگشت های شست را به هم متصل کنید . سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم جدا نمائید. انگشت دوم (انگشت اشاره ) نمایانگر خواهران و برادران هستند. آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند. این هم دلیلی است که انها ما را ترک کنند.

6- اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت های کوچک را از هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است. دیر یا زود آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.

7- انگشت های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم (همان ها که در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید. احتمالا متعجب خواهید شد که می بینید به هیچ عنوان نمی توانید آنها را از هم باز کنید. به این دلیل که آنها نماد زن و شوهری هستند که برای تمام عمر به هم متصل باقی می مانند.

4- سعی کنید انگشتان شست را از هم جدا کنید. انگشت شست نمایانگر والدین است. انگشت های  شست می توانند از هم جدا شوند زیرا تمام  انسان ها روزی می میرند . به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.

5- لطفا مجددا انگشت های شست را به هم متصل کنید . سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم جدا نمائید. انگشت دوم (انگشت اشاره ) نمایانگر خواهران و برادران هستند. آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند. این هم دلیلی است که انها ما را ترک کنند.

6- اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت های کوچک را از هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است. دیر یا زود آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.

7- انگشت های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم (همان ها که در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید. احتمالا متعجب خواهید شد که می بینید به هیچ عنوان نمی توانید آنها را از هم باز کنید. به این دلیل که آنها نماد زن و شوهری هستند که برای تمام عمر به هم متصل باقی می مانند.

عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند.

شست نشانه والدین است .
انگشت دوم خواهر و برادر .
انگشت وسط خود شما .
انگشت چهارم همسر شما .
و انگشت آخر هم نماد فرزندان شما است .

اگر کسی را دوست داری؟

                                                اگر کسی را دوست داری؟

شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده

دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت

دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است

دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است

دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست

دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن

دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، از دستور کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی

دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن... نگران نباش بر می گردد

دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر در مدت زمانی معین بر نگشت فراموشش کن

دانشجوی شکاک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، از او بپرس " چرا " ؟

دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد

دانشجوی رشته صنایع  : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، باز هم به حال خود رهایش کن ، این کار را مرتب تکرار کن.......
 
                             
 
 

سالروز خاموشی شاعر

 

امروز شانزدهمین سالروز خاموشی شاعر "زمستان" است

مهدی اخوان ثالث

ارمغان فرشته

با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها
 برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
 گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابر ها مانند مرغانی که هر دم می پرند
بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز : کجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک
آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود
چون فرشته ، آسمانی پیکری پر نور و پاک
در کنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مراتابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم می تپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
من نگفتم : کیستی ؟ زیرا زبان در کام من
 از شکوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش باعطر مستی آوری این گل شکفت
ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من کیستی
 من به این پرسان محزون تو می گویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق ، آیین من است
نک برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق
 تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
 اینک این پاکیزه تن مرغک ، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را

 

چرخه ی عشق

چرخه ی عشق

 

یک روز صبح کشاورزی درِ صومعه ای را زد. راهب در را باز کرد و کشاورز خوشه ی انگور بزرگی را به طرفش دراز کرد.

«برادر دربان عزیز، این بهترین محصول تاکستانم است. آمده ام تا هدیه اش بدهم به شما.»

«ممنونم، الان برای پدر روحانی می برمش، حتماً خیلی خوشحال می شود.»

«نه، این را برای شما آورده ام.»

«برای من؟ من که قابل این هدیه زیبای طبیعت نیستم!»

«هرموقع در می زنم، شما در راباز می کنید. وقتی محصولم در خشکسالی نابود شد و به کمک احتیاج داشتم، شما هر روز به من تکه ای نان و جامی شراب می دادید. دلم می خواهد این خوشه ی انگور، بخشی از عشق آفتاب و زیبایی باران و معجزه ی خدا را به شما برساند.»

برادر دربان خوشه را جلویش گذاشت و تمام صبح را به تحسین آن گذراند: واقعاً زیبا بود. برای همین، تصمیم گرفت آن را نزد پدر روحانی ببرد. پدر روحانی همیشه او را با جملات خردمندانه، راهنمایی و تشویق می کرد.

پدر روحانی خیلی از انگورها خوشش آمد، اما یادش آمد که یکی از برادرهای صومعه بیمار است. گفت: این خوشه را به او بده، شاید کمی دلش را شاد کند.

اما انگورها مدت زیادی در اتاق برادرِ بیمار نماند. او هم فکر کرد: برادر آشپز از من مراقبت کرده و بهترین غذاهایش را به من داده. مطمئنم این انگورها خوشحالش می کند.

وقتی برادر آشپز موقع ناهار جیره او را آورد، برادر بیمار انگورها را به او داد و گفت:

«مال شماست. شما همیشه با محصولات اهدایی طبیعت در ارتباطید. حتماً می دانید با این شاهکار خدا چه بکنید.»

زیبایی آن خوشه انگور، برادر آشپز را به حیرت آورد و به دستیارش گفت با دقت در کمال آن انگورها تأ مل کند. بعد گفت این انگورها آن قدر زیباست که هیچ کس بیش تر از برادر خادم انبار و نگهبان انبار ظروف مقدس که خیلی او را مرد مقدسی می دانند، قدرش را نمی داند.

برادر خادم هم به نوبه ی خود، انگورها را به جوانترین نوآموز داد، تا به او بیاموزد که شاهکارهای خدا در مورد کوچکترین جزئیات آفرینش حضور دارد. وقتی نوآموز انگور را گرفت، قلبش سرشار از عظمت پروردگار شد، چرا که تا آن موقع خوشه ی انگوری به آن زیبایی ندیده بود. همان موقع به یاد اولین باری افتاد که به صومعه آمد، و به یاد کسی افتاد که برای اولین بار در را به رویش گشود. او بود که اجازه داد او امروز در میان کسانی باشد که قدرگذاشتن به معجزات را بلد بودند.

برای همین، پیش از غروب، خوشه ی انگور را برای برادر دربان برد.

«بخورید و لذت ببرید. شما همیشه اینجا تنهایید. این انگورها می تواند حالتان را جا بیاورد.»

برادر دربان پی برد که آن هدیه به راستی در تقدیر نصیب او بوده است. انگورها را دانه دانه مزه مزه کرد و شاد خوابید.

                  

بدین ترتیب، چرخه بسته شد. چرخه ا ی از خوشبختی و شادی، که همیشه گرد کسانی باز می شود که در تماس با انرژی عشقند.

برگرفته از کتاب زهیر