زهیر

من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی عنایت چنان بخوان که تو دانی

زهیر

من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی عنایت چنان بخوان که تو دانی

هدیه تکرار نشدنی من

سه روز در مسجد ، روزه داری ، به خدا نزدیک تر شدن ، اعتکاف

دل من دیر زمانیست معتکف است

خودش را کنج وجودم معتکف کرده

تلاش خود را می کند که به هدیه های تکرار نشدنی خداوند نزدیک تر شود.

پدر و ماردم - هدیه های تکرار نشدنی من - دوستتان دارم.

مسیر یابی

 

استاد روش های مختلف مسیریابی رو تدریس می کرد و من در این افکار غرق بودم که چرا برای ورود به قلب آدمها یک مسیر مطمئن وجود نداره !!!

 

بند دل

 

بعد از چند ماه رفتم سراغش وقتی بازش کردم دیدم بیچاره بند دلش پاره شده. سیم 5 و 6 گیتارم کاملا از بین رفته بود این اتفاق اولین باری نیست که می افته و همش به خاطر بی توجهی های منه .

پدر و مادر عزیزم قول میدم هیچ وقت به شما کم توجهی نکنم تا بند دلتون به خاطر من پاره نشه...

اتو کشیدن

 

وقتی به خونه می رسم چند تا خط چروک روی لباسم دیده میشه. یکی دو روز اول به روی خودم نمی یارم ولی بعد از چند روز تعداد خطوط برجای مانده از خاطره در کنار مردم بودن آنقدر زیاد میشه که به دنبال یک اتو می گردم تا با حرارتش این خاطرات رو به خورد پارچه بدم!

در جامعه بزرگ کشور روزانه چندین طرح تصویب و به اجتماع تزریق میشه و در اثر برخورد با مردم دچار خط خوردگی هایی میشه که مسئولان با اصلاحاتشون روح طرح اتو می کشن تا  تعداد خطوط آنقدر زیاد نشه که اصل طرح فراموش بشه...

 

حالمان بد نیست

 

حالمان بد نیست غم کم میخوریم

کم که نه هر روز کم کم میخوریم

 

آب می خواهم سرابم میدهند

عشق می خواهم عذابم میدهند

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

 

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

 

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

 

درد می بارد چو لب تر میکنم

طالعم شوم است باور میکنم

 

چند روزیست که حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

 

گاه بر روی زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفال میزنم

 

حافظ شیراز فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

" ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم " 

 

۳۰

اردیجهنم

۸۶

عطر بهار نارنج

 

      می سپارمت به عطر بهارنارنجی که هر روز صبح در فضای غربت می پیچد ...

     می سپارمت به سفیدی گلبرگ های پاک اش ...

     می سپارمت به اشک آسمان غربت ...

     می سپارمت به زلالی آب ...

     می سپارمت به ...      

 

تا شاید

 روزی

    یادم کنی 

    ای در یاد مانده !!

  

 

 

 

در مجالی که برایم باقی است

 

در مجالی که برایم باقی است ، باز همراه شما مدرسه ای می سازیم که در آن همواره ، اول صبح به زبانی ساده  مهر تدریس کنند و بگویند خدا، خالق زیبایی و سراینده عشق، آفریننده ماست. مهربانیست که ما را به نکویی ، دانایی ، زیبایی ، و به خود می خواند. جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ ، دوزخی دارد- به گمانم کوچک و بعید ، در پی سودا نیست ، که ببخشد ما را ، و بفهماندمان. ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست.

 در مجالی که برایم باقی است ، باز همراه شما مدرسه ای می سازیم ، که خرد را با عشق ، علم را با احساس ، و ریاضی با شعر ، دین را با عرفان ، همه را با تشویق تدریس کنند. لای انگشت کسی ، قلمی نگذارند ، و نخوانند کسی را حیوان ، و نگویند کسی را کودن ، و معلم هر روز ، روح را حاضر و غایب بکند ، و به جز ایمانش ، هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند. مغز ها پر نشود چون انبار ، قلب ها خالی نشود از احساس ، درس هایی بدهند ، که به جای مغز دلها را تسخیر کند ، از کتاب تاریخ ، جنگ را بردارند ، در کلاس انشا ، هر کسی حرف دلش را بزند ،

غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند ، تا کسی بعد از این ، باز همواره نگوید : هرگز ،

و به آسانی همرنگ جماعت نشود ، زنگ نقاشی تکرار شود ،  رنگ را در پاییز تعلیم دهند ،

قطره را در باران ،  موج را در ساحل ، زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه ،

و عبادت را در خدمت خلق ، کار را در کندو ، و طبیعت را در جنگل سبز.

 مشق شب این باشد ،که شبی چندین بار ، همه تکرار کنیم ، عدل ، آزادی ، قانون ، شادی. امتحانی بشود ، که بسنجد ما را ، تا بفهمند چقدر عاشق و آگه و آدم شده ایم.

در مجالی که برایم باقی است ، باز همراه شما مدرسه ای می سازیم ،

که در آن آخر وقت ، به زبانی ساده ،  شعر تدریس کنند ، و بگویند که تا فردا صبح

                                  خالق عشق نگهدار شما 

بهارانه

سلامم به گرمای قلب تو دوست

دلم لحظه ای با دلت روبروست

 

 

نوروز،
روز تحول زمین و زمان،
و نو شدن اندیشه و اراده،
و رویش جوانه‌های عشق و آرزو،
مبارک باد

کلوب

 

امروز بعد از مدتها رفته بودم کلوب که این پیامها رو دیدم

      

 

دختر ماه اسفند ، پری اشک و لبخند
آیینه ی پرستش ، قداست یه سوگند

نقاشی قشنگه ، دستای آفرینش
وای که چه چیزی چیده ! دستای خوشه چینش

تو باغ سبز چشمات ، شعله جوونه کرده
خورشید تن طلایی ، پیش تو سیب زرده

آدمکای برفی ، می ترسن از نگاهت
ستاره ها می سوزن ، تو چشمای سیاهت

تو اومدی و بازم ، جاده تو رُ قدم زد
لالایی قدمهات ، خواب گل بهم زد

شایا تجلی
کتاب تولدت مبارک

   آقای تجلی ازتون مممنونم

موضوع به همین جا ختم نشد

چون یه پیام دیگه هم بود

              

 

      حالا این پیام رو کی گذاشته بماند ! چون خودمم نمیشناسمش

تولدم .....

 

 

یک سال دیگه هم گذشت.

                                  بزرگ شدم فقط همین

 

تولد امسال اصلا خوب نیست ! چون در کنار خانواده نیستم

 

از دنیای بچگی دارم دور میشم ولی من اون دنیا رو بیشتر دوست داشتم

 

ازتولد پارسال تا امسال خیلی اتفاقات افتاد

 

در واقع میتونم بگم پرحادثه ترین سال رو دارم پشت سر میگذارم

 

به روزهای آخر سالم داریم نزدیک میشیم

 

چه اسفند ماه پر حادثه ای !

 

حوت در داخل امواج گرفتار شده و باید به سلامت از این تلاطم عبور کنه

 

بیشتر کسانی که میشناختم ، امسال روز تولدشون حس و حال نوشتن نداشتن

 

فکر نمیکردم که منم حس نوشتن نداشته باشم

 

با اینکه فردا تولدمه

                            ولی

                                    منم نمی تونم بنویسم ......

                                  

                                               فقط

 

بزرگ شدم